ترانهای روی زمین افتاده بود. قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت. ترانه در قناری جاری شد. با او در آمیخت. ترانه آب شد. ترانه خون شد. ترانه نَفَس شد و زندگی… قناری ترانهرا سر داد. ترانهاز گلوی قناری به اوج رسید. ترانه معنا یافت. ترانه جان گرفت. قناری نیز؛ و همه دانستند که از این پس ترانه بودن است. ترانه،هستی است. ترانه ، جان قناری است.
ایمان، ترانه آدمیست... آری ایمان ترانه آدمی ست... و . . قناری بیترانه میمیرد و آدمی بیایمان…
|
About![]()
سلام به وبلاگ من خوش اومدی ازمتن هایی که گذاشتم امیدوارم نهایت استفاده رو ببرین ازلینک های کنارصفحه هم دیدن کنید پروفایلم هم فعاله موفق باشیدو دیگر تمام
Home
|